یادی از گذشته ها
پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم توی کافه منتظرت میشینم و تو بیا سر قرار، با هم کلی حرفای عاشقونه می زنیم
پیرزن قبول کرد. پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد. وقتی پیرمرد برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه. پرسید: چرا گریه می کنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام.
سلامتی همه با عشقا❤️❤️❤️
«با عشق زندگی کردن، بزرگترین مبارزۀ زندگی است.»
آخرین نظرات